مهسامهسا، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره
محیامحیا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره
فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 20 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره

ختل و متل

دختر باهوش من

سلام جوجو خوشملی بازم بگم فدات شم اخه تو چقد خوشمزه ای در عین حال که خیلی یه دنده ای اما تا میگم مامان ناراحت میشه و گریه میکنه سریع کوتاه میای و نازم میکنی و میگی:اشتال (اشکال)نداله     چند وقتی میشه که بدون دست گرفتن از دیوار پله ها رو بالا و پایین میری هرچی به فاطمه یاد میدیم تو هم تکرار میکنی از 1تا 7میشماری و بعد میپری 11 عین یه طوطی هرچی از هر کس بشنوی چه خوب چه بد تکرار میکنی وقتی میریم بیرون هر جاحوصلت سر میره روی پاهات میشینی و زل میزنی به مردم هر چی صدات بزنیم نه محل میزاری نه تکون میخوری  اونجاست که دیگه باید بغلت کرد اخر ...
31 تير 1391

زلزله

سلام دردونه دیروز بابا تا شب اداره بود منو تو و فاطمه هم طبق معمول خونه بابا جون بودیم ظهر که رسیدم خونه دیدم همه خوابند و فقط خاله خدیج بیداره تو هم اومدی جلو پله ها و دوباره گفتی "مامان سلام" وای مامان همه خستگیم در رفت وقتی خاله اینا میان ماهم اتراق میکنیم خونه بابا جون عصر تو و محمد مهدی رو گذاشتیم پیش مامان و باباجون وبا خاله ها٤ساعت زدیم به بازار و خیابون بمیرم مامان برات برگشتنی مامان جون تعریف کرد میخواسته محمد مهدی رو رو پاهاش بخوابونه تو دیدی و با عصبانیت متکا رو از رو پاها مامانجون کشیدی و محمد مهدی رو هم زدی و علنابا زبون بی زبونی  اعلام کردی کسی حق نداره در حضور تو به بچه دیگه ای محبت ک...
22 تير 1391

عمر مامان

سلام کوچولوی من روز بروز علاقه من بتو بیشتر می شه نمیدونم چکارت کنم عسلم دیروز بابا فاطمه رو برد کلاس ژیمناستیک و خواست برا برگشت منو تو بریم دنبالش خواب بودی بیدار شدی اما با نق و نوق اولین بار بود اینطوری میشدی گفتم شاید خواب بد دیدی یه ریز صدا میزدی  بابا زنگ زدم به بابا شاید با شنیدن صداش بهتر بشی ظاهرا خوب بود اما وقتی خواستم لباس بپوشی بریم سراغ اجی دبه دراوردی با هر ترفندی بود لباس تنت کردم حالا از پله ها پایین نمی اومدی چند بار مثلا قهر کردم فایده نداشت چند بار به نشانه رفتن تا پایین پله هارفتم فایده نداشت کلا رفته بودی تریپ لج نیم ساعت تو راه پله معطلت شدم داشتم از...
22 تير 1391

حادثه

سلام ارزوی مامان دو روز گذشته بخاطر کار مامان و بابا همگی رفتیم تهران عصر شنبه بابا تو و اجی جان و برد پارک فاطمه میره تاب بازی بابا تا میره فاطمه رو محکم هل بده از تو غافل میشه و یه بچه دیگه با تابش میخوره بتو بالای لبت شکاف خورد و بابا تورو خونی و گریون اورد تا برسونیم درمانگاه وای که چقدر برات گریه میکردم و تو با نگاه بمن میگفتی مامان گیه نکن یکی اونجا گفت باید بخیه بشه  نذاشتم اخه جاش تا همیشه تو صورتت میموند یه کم شستشو دادن و برگشتیم خواستم ببرمت یه متخصص زیبایی که اگه بنا به بخیه بود اونا برات نامرئی بزنن امامگه نوبت گیر میومد شب وقتی خوابیدی حس کردم شکاف مثل هلال ما...
12 تير 1391

شاهکار

سلام عزیزکم دیروز صبح تا چادرمو برداشتم برم اداره بیدار شدی با گریه گفتی:مامان بیلیم گفتم کجا محیا:ماشین صدای ماشین بابا رو شنیدی خدارو شکر فاطمه هم بیدار شد و هر دو تا تونو بردم پیش مامان جون ظهر که برگشتم با ذوق اومدی دم پله ها محیا:مامان سلام سلام عسیسم خوبی خوبم بعد شاد و شنگول اومدی جلو خاله خاتون اولین غلت رو درست حسابی زدی و در رفتی شب دوباره تکرار کردی .عالی بود داری حرکت های فاطمه رو تکرار میکنی .حتی روی پل رفتنت هم عین یه ورزشکار حرفه ایه امشب برا اولین بار جدا از مامان توی تختت خوابیدی .تو اتاق اجی جان تا صبح چند بار بهت سر زدم  تکون نخوردی خونه جدید مبارک کوچولوی...
8 تير 1391

21مین ماهگی

سلام شیرین زبونم فدای مهربونی هات شم که طاقت نداری اشک مامانو ببینی گاهی که باهام لج میکنی میگم محیا مامان گریه کنه میگی گٍیه (یعنی اره )بعد تا ادای گریه رو در میارم سریع میای موهامو نوازش میکنی و منو میبوسی که گریه نکنم گاهی هم خودت بمن پیشنهاد میکنی برا سرکشی ت گریه کنم خیلی داری بمن وابسته میشی توی خیابون یا ماشین یا پارک فقط دنبال منی و دستت تو دست من وقتی از بیرون میایم خونه تا میرم لباسامو عوض کنم سریع دنبالم میگردی و صدا میزنی مامان ! دیروز چند تا عطسه کردم گفتی عافیت گفتم مرسی گفتی سلامت باشی خیلی باادبی تا یه چیزی میخوای که برات میارم میگی :  مِيسی مامان ...
3 تير 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ختل و متل می باشد